سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا ایمان را واجب کرد براى پاکى از شرک ورزیدن ، و نماز را براى پرهیز از خود بزرگ دیدن ، و زکات را تا موجب رسیدن روزى شود ، و روزه را تا اخلاص آفریدگان آزموده گردد ، و حج را براى نزدیک شدن دینداران ، و جهاد را براى ارجمندى اسلام و مسلمانان ، و امر به معروف را براى اصلاح کار همگان ، و نهى از منکر را براى بازداشتن بیخردان ، و پیوند با خویشاوندان را به خاطر رشد و فراوان شدن شمار آنان ، و قصاص را تا خون ریخته نشود ، و برپا داشتن حد را تا آنچه حرام است بزرگ نماید ، و ترک میخوارگى را تا خرد برجاى ماند ، و دورى از دزدى را تا پاکدامنى از دست نشود ، و زنا را وانهادن تا نسب نیالاید ، و غلامبارگى را ترک کردن تا نژاد فراوان گردد ، و گواهى دادنها را بر حقوق واجب فرمود تا حقوق انکار شده استیفا شود ، و دروغ نگفتن را ، تا راستگویى حرمت یابد ، و سلام کردن را تا از ترس ایمنى آرد ، و امامت را تا نظام امت پایدار باشد ، و فرمانبردارى را تا امام در دیده‏ها بزرگ نماید . [نهج البلاغه]
 
جمعه 91 آذر 3 , ساعت 10:18 عصر

من به مهمانیِ تان، سوی شما آمده ام /

یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده ام



بست بر روی سر، عمامه ی پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشگر را
من به مهمانیِ تان، سوی شما آمده ام
 

یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده ام
یادتان نیست نوشیتد بیا؟ کوه فراهم کردیم
پشتِ تو لشگر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیز است؟
باغ هامان همه دور از نفسِ پاییز است
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم؛
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه، لکَ لبیک اباعبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و قنداقه برون
چشمه هاتان همه از آن دِهِ بالا گِل بود

باز در آینه کو، بی صفتان رخ دادند
آیه ها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره ی آلوده، کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام، آکنده
بی گمان در صدفِ خالی شان دُرّی نیست
بین این لشگرِ وامانده دِگر حُرّی نست
بی وفایی به رگ و ریشه ی آن مردم بود
قیمتِ یوسفِ زهرا دو سه مَن گندم بود؟

آی مردم، پسر فاطمه یاری می خواست
فقط از آن همه، یک پاسخ آری می خواست

چه بگویم به شما؟ هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله ی "هل من ناصر"
در سکوتی که همه ملکِ عدم را برداشت
ناگهان کودکِ شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت، هم آوردی نیست
غیر آن کودکِ گهواره نشین مردی نست

چون ابالفضل به ابروی خودش، چین انداخت
خویش را از دلِ گهواره به پایین انداخت

خویش را از دلِ گهواره می اندازد ماه
تا نماند به زمین، حرفِ اباعبدالله
آیه آیه رجزِ گریه تلاوت می کرد
با همان گریه ی خود غسل شهادت می کرد
اوج این مرثیه را، مشک و علم می دانند
داستان را همه ی اهل حرم می دانند

بعدِ عباس دگر آب سراب است، سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب
مرغِ، در بینِ قفس این در و آن در می زد
هی از این خیمه به آن خیمه، زنی سر می زد
آه بانو، چه کسی حال تو را می فهمد؟
اصغر از فرطِ عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله ی آن مادرِ عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایـــی
کمی آرام، که صحرا پرِ گرگ است علی
و خدای من و تو نیز، بزرگ است علی

می روی زیر عبای پدرت، آهسته
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
پسرم، می روی آرام و پر از واهمه ام
بیشتر، دل نگرانِ پسرِ فاطمه ام
پسرم، شادیِ این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر می آبد
کار از دستِ تو، از حلقِ تو بر می آید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش، حنجره ات را سپر بابا کن
آه بانو، چه کسی حال تو را می فهمد
اصغر از فرطِ عطش سوخت، خدا می فهمد
داغ در چهره ی تو، چند برابر گشته
طفل سیراب شد و خنده کنان برگشته



سروده ای  از سیدحمیدرضا برقعی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ