سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل ها بر دوستی آن که به آنها نیکی کند و دشمنی آن که بدان ها بدی کند، سرشته شده است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 90 فروردین 17 , ساعت 11:54 عصر

صدف...

صدفش قشنگ بود.درست که واقعی نبود، ولی یادگار یک عزیز بود برایش! به صدف نگاه می کرد، مجسمه ای برای نگهداری جواهرات و چیز های  کوچک اما زیبایش . رنگ صورتی ملایمش در نور جلوه ای خواستنی می گرفت. وقتی به صدف نگاه میکرد یاد دوستش می افتاد و حرف های جالبش. به او گفته بود هرچه زیبا و باارزش است ناگزیر باید در پوششی صدف وار از دستبرد دزد و یاغی درامان بماند. یادش می آمد آن روز را که با او در خیابان راه می رفت  و چقدر شگفت انگیز بود برایش دقت کردن به چیزی که همیشه دیده بود: حتی مغازه ها اجناس خود را پشت ویترین نگهداری میکردند. بلند شد. پیش از ظهر بود و از عید مدتی بیشتر نگذشته بود.هنوز از آجیل های عید در خانه چیزی پیدا می شد. کمی به خوردن مشغول شد و باز در فکر فرو رفت...چقدر پوست این فندق محکم است!! چرا این بادام بعد از پوسته ی ضخیم خود باز هم پوسته ی نازکی دارد؟!! همیشه دوست داشت سریع و تند بخورد ، بی مانع و بی ترمز! ولی حتی برای خوردن تخمه های آفتاب گردان هم باید اول پوستشان را جدا می کرد!! چقدر تو در تو آفریده شده بودند! انگار آن تنقلات هم خود را در حصاری امن می پسندیدند! وقت می گذشت و او باید برای کاری به بیرون می رفت.لباس هایش را یک به یک به تن کرد مانتو شلوار ،جوراب، مقنعه..کیفش را بر دوشش گذاشت .خواست از در بیرون رود که یکدفعه چیزی به ذهنش آمد.برگشت و چادری را که به اصرار دوستش خریده بود تا فقط برای مدت کوتاهی چادری شدنش را امتحان کند! به سر کرد.کم کمک داشت به چادر خو می گرفت.حس غریب و دلنشینی داشت با چادرش!! پیش خود می گفت چقدر عجیب است این پارچه مشکی!! و یادش می آمد نگاه های محترمانه ای را که بعد از زدن چادر حس کرده بود!! با خود تصمیم گرفت برای یک مدت دیگر هم چادر را به سر خواهد کرد.این حس جدید می ارزید تا دوباره حرف ها و کنایه های دوستان را در مورد چادری شدنش تحمل کند!! وقتی پایش را از خانه بیرون می گذاشت چشمش به گلدان داخل اتاق افتاد، حتی گل سرخ و زیبای گلدان هم برای محافظت از خود خارهایی داشت که شکل هندسی و رنگ زیبایی داشتند.با خود گفت اگر زیبایی این ساقه ی سبزو رنگ سبزتر تیغش نبود شاید سرخی این گل  آنقدر هم به چشم نمی آمد ...

  بعد چادر را محکم تر به خود چسبانید و رفت...                   

                          



لیست کل یادداشت های این وبلاگ