تنهاترین دوست..
فضا چشم هایش را مالید. از وجودش هم خبری نداشت.کهکشان ها همه به اقمار خود فکر می کردند. حتی کهکشان راه شیری هم او را نمی شناخت.زمین به آب ها و اقیانوس ها و خشکی هایش می اندیشید.قاره ها به کشورهایی که داشتند . و کشورها به شهر های بزرگ و کوچک خود.حتی در بین خانه ها هیچ کس خانه ی کوچک او را نمی شناخت. او در خانه تنها بود. ذره ای کوچک تر از خورشید،خرد تر از ماه، ریزتر از زمین ...و حتی کوته تر از یک درخت... تنهایی بیداد می کرد.سیاهی چشم هایش، درخشش طلایی نوری را در آسمان دنبال می کرد تا او را به بی کرانی پیوند دهد که نمی دانست کیست.کتابی را که در دست داشت باز کرد.کتابی عجیب..نوشته بود...از رگ گردن به تو نزدیک ترم ...چگونه می توان باور کرد که هنوز کسی او را به خاطر دارد؟!! او که بود؟ ...سمیع و بصیر..حی و قیوم ...بزرگ تر از همه...و منزه از هر چیز...این ها را همه در آن کتاب خوانده بود. خوشحال شد، و هنوز خوشحال تر زمانی که می خواند .. تو را دوست دارم و به همین خاطر آفریدمت..! شیرین بود برایش کسی بزرگ تر از همه او را بخواهد و برایش چنان عزیز که همه ی سخنانش را بشنود و به او به خوبی گوش دهد. با خود تصمیم گرفت عقده ی صد ساله از دل بنهد و با تنهاترین دوست سخن گوید!! سخنی به قدمت تاریخ.. سخنی به درازای غربت..سخنی زیبا ...به زیبایی ...وصل..
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]