جمعه 90 خرداد 27 , ساعت 12:49 صبح
ب مثل بابا
تعریف می کرد. می گفت سر کلاس حرف سر این بود که شما معلمید موقع تدریس به شرایط روحی دانش آموزان هم باید دقت کنید. حرف که به این جا رسید یکی از همکاران دست بالا کرد و اجازه خواست تا خاطره ای تعریف کند. استاد گفت بفرمایید گوش می کنیم. شروع کرد به گفتن: کلاس اول بودیم. اون روز قرار بود خانم معلم درس جدید بده شروع کرد "بچه ها نگاه کنید ب اسمش بِ صداش..."و گفت تا رسید به این جا "بچه ها ب مثل چی؟ ب مثل بابا "بچه ها ولی مثل همیشه نبودند بالاخره یکی بغضش ترکید. خانم معلم تعجب کرد رفت به سمتش. چی شده دخترم؟ دلش برا پدرش تنگ شده بود و آروم نمی شد. کم کم بغض بقیه هم دهن باز کرد و ترکید تقریبا تمام کلاس گریه می کردند. همه دلشون برا پدرشون تنگ شده بود اخه ما تو مدرسه شاهد درس می خوندیم... معلم اون روز درس نداد!
نوشته شده توسط یاس | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نفس برآور ای سپیده دم شبهای علی (ع)
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]