چهل روز بی پدری
سلام بابا
کجا بودی؟دلم برای لحظه ای دیدنت تنگ شده بود.
می دانی چند روز است که رفته بودی و دخترت تو را ندیده؟
حسرت دیدارت رمق از وجودم گرفته بود.
یاد نوازش های پدرانه ات بی تابم می کرد.
بابا جان! به من فکر نکن، حال من خوب است،
به زخم ها و جای سیلی ها و تازیانه ها نگاه نکن: به یک باردیدنت می ارزد!
دوست دارم دستانم را بگیری و کمی با من بازی کنی، اما تو که...؟
نمی دانم چرا اشک هایم نمی گذارد صورت زیبایت را ببینم،
بگذار خون صورتت را با دست های کوچکم پاک کنم.
راستی بابا دوستانت کجا هستند؟ عمو و برادرهایم؟ تنها نباشی پدرم؟
تنهایی را خوب می شناسم: از وقتی تو نیستی!
از وقتی عمه به جای تو مراقب ماست!
آه بابا، حرف ها ی بسیار دارم اما
نمی دانم چرا کمی خسته ام چهل روز بی تو بودن برایم سخت است.
دوست دارم بخوابم و خواب تو را ببینم.
اگر به خوابم بیایی دیگر چیزی نمی خواهم و دوست دارم تا همیشه در همین خواب زیبا بمانم.
باباجان بی تو نفس کشیدن ...نمی توانم!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]