سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روا نشدن حاجت ، آسانتر ، تا آن را از نا اهل خواستن . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 90 اردیبهشت 4 , ساعت 6:32 عصر

سلامتی...

دست راستم خیلی درد می کرد، طوری که از درد به خودم می پیچیدم.خیلی کار داشتم و با این وضعیت نمی توانستم کاری از پیش ببرم. پیش خودم گفتم کاش دست چپم بود..و یاد چند روز پیش افتادم...شیشه یکی از انگشت های دست چپم را بریده بود، حتی طاقت درد آن را هم نداشتم.نه این دست هم نه...انگار مجبور شده بودم انتخاب کنم...پا بهتره...نه پا هم...سر...نه...دندان که اصلا...چشم که حرفش را نزن...کمر که...اااااااه...این حرف ها چیه؟؟! خدایا کاری کن زود دستم خوب بشه! من اصلا تاب درد ندارم...سلامتی هم عجب نعمت بزرگیه...کاش قدر می دونستم و اینقدر..

 

توبه

سه شنبه 90 فروردین 30 , ساعت 10:7 عصر

تنهاترین دوست..

فضا چشم هایش را مالید. از وجودش هم خبری نداشت.کهکشان ها همه به اقمار خود فکر می کردند. حتی کهکشان راه شیری هم او را نمی شناخت.زمین به آب ها و اقیانوس ها و خشکی هایش می اندیشید.قاره ها به کشورهایی که داشتند . و کشورها به شهر های بزرگ و کوچک خود.حتی در بین خانه ها هیچ کس خانه ی کوچک او را نمی شناخت. او در خانه تنها بود. ذره ای کوچک تر از خورشید،خرد تر از ماه، ریزتر از زمین ...و حتی کوته تر از یک درخت... تنهایی بیداد می کرد.سیاهی چشم هایش، درخشش طلایی نوری را در آسمان دنبال می کرد تا او را به بی کرانی پیوند دهد که نمی دانست کیست.کتابی را که در دست داشت باز کرد.کتابی عجیب..نوشته بود...از رگ گردن به تو نزدیک ترم ...چگونه می توان باور کرد که هنوز کسی او را به خاطر دارد؟!! او که بود؟ ...سمیع و بصیر..حی و قیوم ...بزرگ تر از همه...و منزه از هر چیز...این ها را همه در آن کتاب خوانده بود. خوشحال شد، و هنوز خوشحال تر زمانی که می خواند .. تو را دوست دارم و به همین خاطر آفریدمت..! شیرین بود برایش کسی بزرگ تر از همه او را بخواهد و برایش چنان عزیز که همه ی سخنانش را بشنود و به او به خوبی گوش دهد. با خود تصمیم گرفت عقده ی صد ساله از دل بنهد و با تنهاترین دوست سخن گوید!! سخنی به قدمت تاریخ.. سخنی به درازای غربت..سخنی زیبا ...به زیبایی ...وصل..

                                                                               


سه شنبه 90 فروردین 23 , ساعت 2:30 عصر

بلا یا بزرگی...

یادت هست دیروز چقدر در مورد مشکلاتت نالیدی ؟ من خیلی به تو و حتی مشکلات خودم فکر کردم و به یک نتیجه ی جدید رسیدم حد اقل در مورد خودم. فکر می کنم سختی، کمک خوبی برای بزرگ شدنم است.می خندی؟ باور کن!! نه بزرگ شدن فیزیکی، نه ، احساس می کنم هر مشکلی که جلوی پایم می آید کمک می کند تا  بزرگ تر شوم و قد بکشم. باز خندیدی؟! گوش کن ،وقتی نگاه می کنم، می بینم خیلی از چیزهایی که قبلا برایم مشکل بودند بعد از اینکه حل می شوند در مقابل سختی بعدی خیلی کوچک به حساب می آیند؟!! نه اینکه فکر کنی روز به روز درگیر مشکلات بزرگ تر شدم ، نه ، من فکر می کنم روحم و ظرفیتم بزرگ تر می شود که تمام آنچه قبلا حلشان معضلی بزرگ به نظرم می آمد دیگر برایم چیزی نیست و فکر می کنم در پیدا کردن راه چاره باید تلاش کنم.بله، چرا نه؟تلاش!! من باید بتوانم مشکلاتم را حل کنم.تازه به روی دیگر سکه که نگاهی بیاندازی و  فکر کنی که مشکلت هر چقدر بزرگ تر باشد تو بیشتر تلاش می کنی و از خدا می خواهی تا کمکت کند و از این طریق به او نزدیک تر می شوی ، خوب این کل جریان را شیرین هم می کند!! فکر کن چقدر شیرین است برای خداوند که باز صدای دوستی بنده اش را بشنود..خدایا چقدر از تو دوریم که باید از خلال مشکلات به تو برسیم!! باشد قبول ..البلاء للولاء..راستی ببینم،این را تو گفتی؟ انگار تو هم با من هم عقیده ای؟ وای، تو چقدر زیبا قد کشیدی و چه سریع بزرگ شدی!!!!

                                                                                                                            

                                                                                                                                                                                                     

                                                                      


شنبه 90 فروردین 20 , ساعت 7:37 عصر

نظم...

چیزی که هر روز بیشتر متوجه آن می شوم در کارهایش...

صبح راس یک ساعت خاص، آفتاب روشنگری می کند و شب در موعدی خاص زمان با ماه و ستارگانش به عشوه گری می نشیند...تو در برنامه ی روزانه ی خویش، فقط تا ساعتی خاص می توانی به کارهایت برسی..عبادت یومیه ات هم برنامه ی خاصی دارد و خستگی شبت و نشاط روزت از این برنامه پیروی می کند. تا جایی که اگر جز این باشی بر تو خرده می گیرند که چون دیگران حرکت نمی کنی؟!! شب زمان آسایش است و روز ،گاه مشغولیت...؟!! خود را بشناس!!

گویی باید از نظمی پنهان تبعیت کنی!

به روزه ای که می گیری نگاه کن! از لحظه ای خاص، خوردن بر تو حرام می شود و در آنی خاص، همان برایت حلال!! و باز هم نگاه کن ...

و چه بسیارخواهی دید از نظم خالقم در هستی. و من چقدر خرسندم و از داشتنش ، داشتن اویی که مرا آفرید!! به خود می بالم !! هرچند ... می دانم این خود خلافی بزرگ در نظم هستی است که همه به او مشغولند و من...!!! تو چه فکر می کنی؟

                                                                       


جمعه 90 فروردین 19 , ساعت 10:30 صبح

جمعه و ....

جمعه ها را به خاطر داشته باش

روزی که در آن خلق شدی!!

روزی که در آن نجات خواهی یافت!!

روزی که در آن خواهد آمد...

و تو چقدر آماده ای برای آمدنش...؟!

از خود بپرس..پیش از اینکه در نبودش ندبه کنی!!

پیش از اینکه چون دیروز ها، فردا ها دوباره نامش را از یاد ببری!!

همین جمعه را.. فقط یک دم ..به تفکر بنشین...

به یاد کلماتی نورانی که می گفت یک ساعت تفکر از هزار ساعت عبادت بهتر است!!!!!


چهارشنبه 90 فروردین 17 , ساعت 11:54 عصر

صدف...

صدفش قشنگ بود.درست که واقعی نبود، ولی یادگار یک عزیز بود برایش! به صدف نگاه می کرد، مجسمه ای برای نگهداری جواهرات و چیز های  کوچک اما زیبایش . رنگ صورتی ملایمش در نور جلوه ای خواستنی می گرفت. وقتی به صدف نگاه میکرد یاد دوستش می افتاد و حرف های جالبش. به او گفته بود هرچه زیبا و باارزش است ناگزیر باید در پوششی صدف وار از دستبرد دزد و یاغی درامان بماند. یادش می آمد آن روز را که با او در خیابان راه می رفت  و چقدر شگفت انگیز بود برایش دقت کردن به چیزی که همیشه دیده بود: حتی مغازه ها اجناس خود را پشت ویترین نگهداری میکردند. بلند شد. پیش از ظهر بود و از عید مدتی بیشتر نگذشته بود.هنوز از آجیل های عید در خانه چیزی پیدا می شد. کمی به خوردن مشغول شد و باز در فکر فرو رفت...چقدر پوست این فندق محکم است!! چرا این بادام بعد از پوسته ی ضخیم خود باز هم پوسته ی نازکی دارد؟!! همیشه دوست داشت سریع و تند بخورد ، بی مانع و بی ترمز! ولی حتی برای خوردن تخمه های آفتاب گردان هم باید اول پوستشان را جدا می کرد!! چقدر تو در تو آفریده شده بودند! انگار آن تنقلات هم خود را در حصاری امن می پسندیدند! وقت می گذشت و او باید برای کاری به بیرون می رفت.لباس هایش را یک به یک به تن کرد مانتو شلوار ،جوراب، مقنعه..کیفش را بر دوشش گذاشت .خواست از در بیرون رود که یکدفعه چیزی به ذهنش آمد.برگشت و چادری را که به اصرار دوستش خریده بود تا فقط برای مدت کوتاهی چادری شدنش را امتحان کند! به سر کرد.کم کمک داشت به چادر خو می گرفت.حس غریب و دلنشینی داشت با چادرش!! پیش خود می گفت چقدر عجیب است این پارچه مشکی!! و یادش می آمد نگاه های محترمانه ای را که بعد از زدن چادر حس کرده بود!! با خود تصمیم گرفت برای یک مدت دیگر هم چادر را به سر خواهد کرد.این حس جدید می ارزید تا دوباره حرف ها و کنایه های دوستان را در مورد چادری شدنش تحمل کند!! وقتی پایش را از خانه بیرون می گذاشت چشمش به گلدان داخل اتاق افتاد، حتی گل سرخ و زیبای گلدان هم برای محافظت از خود خارهایی داشت که شکل هندسی و رنگ زیبایی داشتند.با خود گفت اگر زیبایی این ساقه ی سبزو رنگ سبزتر تیغش نبود شاید سرخی این گل  آنقدر هم به چشم نمی آمد ...

  بعد چادر را محکم تر به خود چسبانید و رفت...                   

                          


شنبه 90 فروردین 13 , ساعت 10:53 صبح

انواع سیزده به در

می گفت "تو منطقه ی ما سیزده به در دو نوع بوده قدیم قدیم ها:سیزده با عید که همین سیزده به در خودمونه و سیزده بعد از عید که به فرداش می گفتن" خندیدیم گفتیم "حالا چه اصراریه که به هر دو بگیم سیزده به در ؟ اون که روز چهاردهمه؟" یکی دیگه گفت"راست گفتن دیگه سیزده روز بعد از عید رو شمردن"نفر سوم گفت:"سیزده با عید، مال کارمندا بوده لابد ،سیزده بعد از عید، مال افراد عادی ولی الان همه ادارین دیگه، البته اگر هم نباشن برا بچه ها و مدرسه رفتن اون ها نمیشه...ظاهرا فقط بیرون رفتن مهم بوده!!! "

 سکوت خودش را شکوند و گفت:"به نظر من این ها همه حرفه..اصل یه چیز دیگست..فکر می کنم مهم نیست سیزده بیرون باشی یا نه ، ولی اگر رفتی خوبه نگاه کنی ببینی از خدا نقاش تر هم هست؟ فکر می کنی اگر کوه استعداد و لطافت هم باشی می تونی به اندازه ی خدا صحنه های زیبا بیافرینی؟ نه اشتباه نکن..منظورم فقط روی بوم نقاشیه!!! می تونی؟؟؟ بعد که به خونه برگشتی به قدرت خدا فکر کنی و به کوچیکی خودت،بعد یادت بیاد که طبیعت به عنوان یک معلم ساده و بی آلایش ،تو را در مقابل عظمت چه کسی به تماشا گذاشته تا خضوع کنی؟ حالا می خواد سیزده باشه یا چهارده...چه فرق می کنه؟ من فکر می کنم این ها مهم تره..شماچی فکر می کنید؟"ولی هیچ کس چیزی نگفت ،ساکت و آرام ! گویا چیزی ذهن همه را مشغول کرده بود...نطق دو سه دقیقه ای گیرایی بود!!

                                                            

                                                               

 


<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ