سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سوگند به آنکه جانم در دست اوست، برتر از بردباری با دانش چیزی باچیز دیگر گرد نیامد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 92 فروردین 24 , ساعت 11:13 عصر

 

آه...نفس برآور ای سپیده دم[1]شب‌های علی (ع)

آه... تنفس کن از اعماق وجودت، از ورای زمان! بگذار سینه ات پر شود از عطر ایمانی که فضا را گرفته است. این خانه، خانه مهر به خداست. بارها دینداری شان را همه دیده اند. همه از دوستیشان با خدا آگاهند. فاطمه، علی، زینب، حسن و حسین نام های آشنایی است بر اهل اسلام اما کنون... ولایت حامی می خواهد. یگانه مرد امروز اجتماع اسلامی، یار می خواهد ولی برای او که تا دیروز همه او را دوست بودند، یاوری نیست. طمع، حرص، قدرت طلبی،  نفاق و برخی ترس، چشم و گوششان را بسته است. ولیّ خدا را چه کس باید حمایت کند؟ آری یک نفر مانده..همسرش! گرچه او را باری است گران و قدرت زیادی در دفاع برایش نمانده اما در این بی کسی، قرعه ای به نام او زده اند. علی نباید بیعت کند و او تنها یاور است. پشت در می رود آن گاه که وحشی صفتان در را می کوبند. شاید حرمت دختر پیامبر آرامشان کند اما حیا بر این قوم گویا زاده نشده است. می ماند پشت در تا ضربات پشت در، مولایش را به خلاف فرمان خدا سوق ندهد. در گرم می شود و کم کم آتش ... باز هم به در می کوبند.آخ، میخ.. کجا می روی؟ این پهلوی مادر شیعه است! خون می چکد، فرزند در شکم، آتش پشت در، ضربه های ناجوانمردانه! یعنی نمی دانند او کیست؟ و علی این همه را می بیند. او هم وظیفه دارد بماند ولو با از دست رفتن دارایی اش فاطمه! علی فاتح خیبر باید بماند.آه..بوی ایمان را هنوز هم می فهمی؟ مقاومت شکسته می شود. وارد می شوند سگان از بند گریخته، او را می برند و این همه درد را حکایت عبرتی نیست برایشان. فاطمه اما هنوز باید بایستد . او باید امام مسلمین را از بیعت کردن برهاند. چادر سر می کند و با همه درد، در کوچه های خاکی به دنبال امامش می رود...

می رود از خانه. باید برود گرچه پیچیده با درد. می رود از  همان خانه ای که بوی ایمان اهالی اش، بوی خون و آتش را به دل تاریخ نشان می گذارد! می رود اما همین روزهاست که  می آید:خبری از همین خانه، از جنس درد، از امتداد خون، از رفتنی غریبانه...آه...باز هم بوی ایمان؛

 نفس برآور ای درد، نفس برآور ای آه، نفس برآور ای....

                                                     سپیده دمِ....

                                                                     تنهاییِ....

                                                                                                                                                                            علی!

 



[1]. و الصبح اذا تنفس (سوره مبارک تکویر/ 18)


جمعه 91 آذر 3 , ساعت 10:18 عصر

من به مهمانیِ تان، سوی شما آمده ام /

یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده ام



بست بر روی سر، عمامه ی پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشگر را
من به مهمانیِ تان، سوی شما آمده ام
 

یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده ام
یادتان نیست نوشیتد بیا؟ کوه فراهم کردیم
پشتِ تو لشگر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیز است؟
باغ هامان همه دور از نفسِ پاییز است
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم؛
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه، لکَ لبیک اباعبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و قنداقه برون
چشمه هاتان همه از آن دِهِ بالا گِل بود

باز در آینه کو، بی صفتان رخ دادند
آیه ها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره ی آلوده، کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام، آکنده
بی گمان در صدفِ خالی شان دُرّی نیست
بین این لشگرِ وامانده دِگر حُرّی نست
بی وفایی به رگ و ریشه ی آن مردم بود
قیمتِ یوسفِ زهرا دو سه مَن گندم بود؟

آی مردم، پسر فاطمه یاری می خواست
فقط از آن همه، یک پاسخ آری می خواست

چه بگویم به شما؟ هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله ی "هل من ناصر"
در سکوتی که همه ملکِ عدم را برداشت
ناگهان کودکِ شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت، هم آوردی نیست
غیر آن کودکِ گهواره نشین مردی نست

چون ابالفضل به ابروی خودش، چین انداخت
خویش را از دلِ گهواره به پایین انداخت

خویش را از دلِ گهواره می اندازد ماه
تا نماند به زمین، حرفِ اباعبدالله
آیه آیه رجزِ گریه تلاوت می کرد
با همان گریه ی خود غسل شهادت می کرد
اوج این مرثیه را، مشک و علم می دانند
داستان را همه ی اهل حرم می دانند

بعدِ عباس دگر آب سراب است، سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است، رباب
مرغِ، در بینِ قفس این در و آن در می زد
هی از این خیمه به آن خیمه، زنی سر می زد
آه بانو، چه کسی حال تو را می فهمد؟
اصغر از فرطِ عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله ی آن مادرِ عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایـــی
کمی آرام، که صحرا پرِ گرگ است علی
و خدای من و تو نیز، بزرگ است علی

می روی زیر عبای پدرت، آهسته
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
پسرم، می روی آرام و پر از واهمه ام
بیشتر، دل نگرانِ پسرِ فاطمه ام
پسرم، شادیِ این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر می آبد
کار از دستِ تو، از حلقِ تو بر می آید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش، حنجره ات را سپر بابا کن
آه بانو، چه کسی حال تو را می فهمد
اصغر از فرطِ عطش سوخت، خدا می فهمد
داغ در چهره ی تو، چند برابر گشته
طفل سیراب شد و خنده کنان برگشته



سروده ای  از سیدحمیدرضا برقعی


سه شنبه 91 خرداد 30 , ساعت 9:35 عصر

قد قامت الصلوة...


صدایی می آید شیوا و رسا

و چقدر زیباست:


الله اکبر:

خدایا بزرگی ات را می ستایم.

اشهد ان لا اله الا الله :

گواهم باش که بندگی ات را پذیرفتم.

اشهد ان محمد الرسول الله:

چقدر باید به خود ببالم که آخرین فرستاده ات را برای هدایت من فرستادی.

اشهد ان علیا ولی الله:

یعنی باورم شود علی تو، آن که نامش را از نام خود برگرفتی، امیر من است؟

حی علی الصلوة:

بر دو دیده ام با منت و افتخار می پذیرم که سر بر آستان بندگی ات بگذارم!

حی علی الفلاح:

یعنی تو که بی بهانه داده ای می خواهی باز بر من ببخشایی؟ این بار سعادتم را؟عجب خدایی دارم!

حی علی خیر العمل:

مرا به بهترین عمل فرامی خوانی؟ من به این کوچکی، تو با این همه بزرگی..مرا می بینی مهربانم؟

الله اکبر:

آری باید گفت الله اکبر، مرا ببخش تو منزهی از این تفکر خام من!

لا اله الا الله:

و به راستی هیچ کس را جز تو ای محبوب من، توان خدایی کردن نیست! ای آفریدگار لاشریک من!

.

.

.

آه..چقدر این ندا، زیبا صدایم کرد،

صبر کن... صبر کن... آمدم، بگذار با هم بگوییم:

"قد قامت الصلوة"


جمعه 91 خرداد 26 , ساعت 4:31 عصر

گناهم را بریز، آبرویم را نه!

خداوندا چقدر می ترسم از چشمانی که بدی هایم را می بینند!

و از فاش شدن زشتی هایم!

و از تفسیرهای نادرستی که امانم را می برد!

تلاشم را

و زجرم را دیده ای آن دم که بنده ات لب به سخن باز می کند بر من؟

مانده ام تو چرا نمی گویی؟ با اینکه دیده ات بیناست!

مانده ام تو چرا بر من سخت نمی گیری؟ با اینکه دستت تواناست!

آری راست می گویند آنان که گفته اند:

"در عجبم از کسانی که نمی بینند و می گویند و تویی که می بینی و دم بر نمی زنی!"

یا "ستار العیوب" من

"یوم تبلی اسرائر"ت را برمن آسان کن و بندگی ات را برمن رام و استوار!

آمین یا رب العالمین

             

دعا


سه شنبه 91 اردیبهشت 12 , ساعت 10:21 عصر

گاهی می مانم...

دستانم خالی است و عطوفت تو بلند.

کدامین عمل لحظه های خوبی ات را جبران می کند؟

چه هدیه ای می تواند جایگزین لحظات سخت باشد؟

به راستی فقط خدا می تواند پاداش خیر تو گردد!

تنها یک کلام،

تمام چیزی که دارم:

روزگارت را همیشه او و فقط او مبارک و زیبا گرداند!

روزت گرامی ای مهربان معلم من!


پنج شنبه 91 فروردین 31 , ساعت 12:42 عصر

گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...

 

کار تنش زیاد ولی وقت من کم است
یک شب برای شست و شوی این بدن کم است

بانوی من نحیف نبود ، اینچنین نبود

وقتی نگاه میکنمش ظاهراً کم است

در زیر پارچه ورمش گم نمیشود

آنقدر واضح است که یک پیرهن کم است

باید چگونه جمع کنم این بساط را

فرصت کم است و آب کم است و کفن کم است

مسمار را خودم زده بودم به تخته ها

باید بمیرم آه ، پشیمان شدن کم است

گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی

گریه بدون داد برای حسن کم است

پیراهن حسین که کارش تمام شد

پس جای غُصّه نیست اگر یک کفن کم است

 

استاد علی اکبر لیفیان


جمعه 90 اسفند 26 , ساعت 12:7 صبح

یوسف گمشده ی اهل حرم آمدنی است

 

زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد!

دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!

 از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟

آشنا ،پشت سرت مختصری هم داری؟

 منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست!

 آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست!

نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟

 منتظرهات بمیرند،میایی آقا ؟

به نظر می رسد این فاصله ها کم شدنی ست!

 غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست!

 دارد از جاده صدای جرسی می آید!

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید!

منجی ما به خداوند قسم آمدنی است!

یوسف گم شده ی اهل حرم آمدنی است!


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ