سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اطمینان به هرکس، پیش از آزمودنش [نشانه]درماندگی است . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 90 خرداد 9 , ساعت 5:37 عصر

خانه...

در خانه اش قرار نداشت.محقر و ساده! می گفت همه خانه دارند ما هم خانه داریم؟! با خود گفت اگر خانه ام بزرگ تر باشد...ولی هر چه فکر کرد  چیزی نداشت تا خانه خیالی اش را با آن آذین بندد. از منزل بیرون رفت تا بی چارگی هایش را فراموش کند. فقیری را دید که از مال دنیا هیچ نداشت جز رختخوابی که بر روی آن آرمیده بود و دستی گشوده به امید عنایت یک رهگذر . فقیر زیر لب برای هر رزق کوچکی که به او می رسید خدا را شکر می کرد اگرچه حال و روزش بر شرایطی نامهربان و تلخ گواهی می داد!

دیدن این صحنه او را به فکر فرو برد. این بار زندگی ساده خود را بسیار مجلل می دید. آرام گفت خدا را بر آن چه دارم بسیار سپاس! بیش از این را باید با همت و یاری از خدا به دست آورم نه با افسوس و قدر ناشناسی! راه کج کرد وبه خانه برگشت اما با گام هایی محکم ، دلی پرامید و لبخند رضایتی بر لب!


یکشنبه 90 خرداد 1 , ساعت 12:32 عصر

 مادرم...

نگاهم می کند و می گوید چقدر صورتت رنگ پریده شده! راه می روم و می گوید چقدر لاغر شده ای! و... بگذریم که همه خلاف آنرا می گویند!!

خسته شده ام. این چه محبتی است که فقط بدی می بیند.می خواهم تلافی کنم.نگاه می کنم و می بینم صادقانه تلاش می کند تا راحت باشم و رنگ صورتش درد رنج سالیان را با خود یدک می کشد.با دقت بیشتری بر او چشم می دوزم و این بار لبخندهایی را نشانم می دهد که سعی در پوشاندن سختی ها دارد. هر چه می گردم بدی نمی بینم تا تلافی کنم.خسته می شوم اما نه از محبت هایش بلکه در ناتوانی ام در جبران خوبی ها! زیر لب می گویم هر روز روز توست تویی که همیشه مادرم هستی."هر روزت مبارک و خجسته "و سر به سجده می گذارم و بر نعمت وجودش شکر می گویم.


دوشنبه 90 اردیبهشت 26 , ساعت 10:23 عصر

شیطان:سواری بیاموز!

 

به شیطان گفتم :لعنت بر شیطان! لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»

پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام می گیرد!
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»

گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»

 جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»

                 پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛

                          فعلاً برو سواری بیاموز!


شنبه 90 اردیبهشت 24 , ساعت 9:6 عصر

نصیحت یک کشیش

  کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.

  مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد می شود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت:

  روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری و روابط جنسی نا مشروع است.

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.

 بعد کشیش از او پرسید:

  تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت
:

  من روماتیسم ندارم،

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است !

 

                                                                                       


شنبه 90 اردیبهشت 17 , ساعت 9:39 صبح

یا حبیب الباکین

                                                                               

گفت : در می زنند مهمان است

گفت: آیا صدای سلمان است؟

این صدا، نه صدای طوفان است

 مزن این خانه ی مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

 

گفت:آرام ما خدا داریم

ما کجا کار با شما داریم

 و اگر روضه ای به پا داریم

پدرم رفته ما عزاداریم

پشت در سوخت بال و پر، اما

 

آسمان را به ریسمان بردند

آسمان را کشان کشان بردند

پیش چشمان دیگران بردند

مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر،اما

 

بین آن کوچه چند بار افتاد

اشک از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد

تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-

گفت: یک روز یک نفر اما...

        

 


سه شنبه 90 اردیبهشت 13 , ساعت 8:25 عصر

 

 

 

 

 

 

سامورایی

 سلام سامورایی ! با تو سخنی دارم.شنیده ام فرزندانت نامت را دوباره زنده کرده اند.آن جا که یک گروه پنجاه نفری علی رغم خطر مرگ برای کنترل  و مهار خطر در رآکتور فوکوشیما باقی ماندند و مردم آن ها را به نشانه ی دلاوری هم نام با تو خواندند!

شنیده ام یکی از فرزندانت در سن 59 سالگی و درست چند ماه قبل از بازنشستگی از خیر تمام استراحت و راحتی اش گذشت و در میدان دفاع خوش درخشید!

اما من شجاع تر از تو می شناسم . دلیرتر از تو و فرزندانت! کسانی که در برابر گلوله و تانک و توپ مردانه ایستادند و با خود زمزمه کردند غیرت علی واری را در دفاع از ناموس! هم آنان که بینشان هم چمران بود هم باقری، هم همت بود هم باکری... مردانی از جنس نور...شیران روز و سجده نشینان شب!

حال از تو می پرسم؛ به راستی چه کس قهرمان تر است ؟ فرزندان تو یا فرزندان سلاله ای پاک؟ تو یا..؟ راستی از دلاوری مادرم ، که مادر تمامی برونسی ها و صیاد ها بود خبر داری؟ بنشین تا برایت بگویم...

                                                                                       

 


دوشنبه 90 اردیبهشت 12 , ساعت 8:39 عصر

زیباترین هدیه ...

شمع را در سوختن و روشنایی دادن

دریا و خروشش را در زیبایی و بزرگ دلی 

درخت را در سر سبزی و افتادگی

زمین را در استحکام و پذیرش گام های در حرکت 

و تو را در امتداد مسیر و کسوت انبیا

نظاره کردم و بر زبان آوردم...هم کلام با خالقت:

" فتبارک الله احسن الخالقین"

آه

ای 

 زیباترین هدیه معبود...!

معلم!


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ