سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداى سبحان طاعت را غنیمتى ساخته است براى زیرکان آنگاه که مردم ناتوان کوتاهى کنند در آن . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 90 تیر 15 , ساعت 10:36 صبح

درس اخلاق کودک دو ساله

در ادعیه بارها خدا را به این عنوان صدا کردم که راه فراری از او جز خودش نیست. خیلی دوست داشتم آن را درک کنم و ببینم چطور ممکن است ادمی از خدا فرار کند و به هماه خدا پناه برد؟!

آن روز برایم مشخص شد. مهمان عزیزی داشتیم که کودکی دوساله داشت.حسابی با هم اخت بودیم.بعد از سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی و اندکی وقت، به کارهایم مشغول شدم. بچه کنارم آمد و سعی می کرد با کامپیوتر بازی کند. من اما مانع می شدم و با بازی و شوخی منصرفش می کردم. به یکباره دیدم انگشت های کوچکش ناغافل رفت سمت کامپیوتر و بدون اینک متوجه شوم تمام  برنامه هایم را با خاموشی بی موقع به هم ریخت.عصبانی شدم و متعجب که کی فرصت کرد...؟ چون فقط یک لحظه نگاهم را از شیطنت هایش برداشته بودم. با ناراحتی گفتم "چی کار کردی؟ چرا خاموشش کردی؟ "و چند لحظه به چشمانش نگاه کردم. طور خاصی نگاهم می کرد. ترسیده بود. بعد از چند لحظه حرکتی عجیب انجام داد.به سرعت خود را در بغلم انداخت.تعجبم بیشتر شد و خنده ام گرفت. انگار نه انگار که من! دعوایش کرده بودم. شاید از کامپیوتر ترسیده بود. شاید ترسیده بود کس دیگری او را دعوا کند. سفت و محکم من را چسبیده بود. محبتم را زیاد کردم و به گرمی او را در آغوش فشردم. او را بوسیدم و از خیر کارهایم در ان لحظه گذشتم.جرقه ای به ذهنم رسید.از این کودک چیزی آموخته بودم که برایم بسیار ارزنده بود!

پیش خود گفتم چقدر زیباست اینکه گاهی شاید بهترین و امن ترین راه، رفتن به سمت کسی است که از او مورد عتاب قرار گرفته ایم!

احساس سبکی می کردم. به خود که آمدم انگار کسی با زبانم خدا را صدا می زد. چون مدام می گفت:

"یا من لا مفر الا الیه"


سه شنبه 90 تیر 7 , ساعت 12:5 صبح

عابد و شیطان

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...

عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...

باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ... 

"برگرفته از وبلاگ ریشه"


پنج شنبه 90 تیر 2 , ساعت 11:7 عصر

من، یاغی ...نیستم؟!                                                                               

روزی مرحوم آخوند کاشی (رحمه الله) مشغول وضو گرفتن بود که شخص با عجله آمد، وضو گرفت، به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجّه با این که مرحوم آخوند خیلی مؤدّب وضو می‌گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا می‌آورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود. به هنگام خروج با مرحوم کاشی رو به رو شد .
ایشان پرسیدند: چه کار می‌کردی؟
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی‌کردی؟
گفت: نه! می‌دانست که اگر بگوید نماز می‌خواندم، کار بیخ پیدا می‌کند.
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی‌خواندی؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می‌خواندی.
گفت: نه آقا اشتباه دیدی. سؤال کردند: پس چه کار می‌کردی؟
گفت: فقط آمده بودم بگویم من یاغی نیستم، همین.
این جمله در مرحوم آخوند (رحمه الله) خیلی تأثیر گذاشت. تا مدّت ها هر وقت از احوال آخوند می‌پرسیدند، ایشان با حال خاصی می‌فرمود: من ‌یاغی  نیستم.

 


جمعه 90 خرداد 27 , ساعت 12:49 صبح

ب مثل بابا

تعریف می کرد. می گفت سر کلاس حرف سر این بود که شما معلمید موقع تدریس به شرایط روحی دانش آموزان هم باید دقت کنید. حرف که به این جا رسید یکی از همکاران دست بالا کرد و اجازه خواست تا خاطره ای تعریف کند. استاد گفت بفرمایید گوش می کنیم. شروع کرد به گفتن: کلاس اول بودیم. اون روز قرار بود خانم معلم درس جدید بده شروع کرد "بچه ها نگاه کنید ب اسمش بِ صداش..."و گفت تا رسید به این جا "بچه ها ب مثل چی؟ ب مثل بابا "بچه ها ولی مثل همیشه نبودند بالاخره یکی بغضش ترکید. خانم معلم تعجب کرد رفت به سمتش. چی شده دخترم؟ دلش برا پدرش تنگ شده بود و آروم نمی شد. کم کم بغض بقیه هم دهن باز کرد و ترکید تقریبا تمام کلاس گریه می کردند. همه دلشون برا پدرشون تنگ شده بود اخه ما تو مدرسه شاهد درس می خوندیم... معلم اون روز درس نداد!


چهارشنبه 90 خرداد 25 , ساعت 9:41 عصر

                  

به نام عشق گل تقدیم شما

غزلی نذر حضرت مولا 

مولای ما نمونه ی دیگر نداشته است

اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می کنم

این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی

آیینه ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود

شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود

یا جبرِِییل واژه ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده است

هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

 این شعر استعاره ندارد برای او

تقصیر من که نیست برابر نداشته است

شاعر: سید محمد رضا برقعه ایگل تقدیم شما


جمعه 90 خرداد 20 , ساعت 1:5 صبح

غربت...خدا...منجی...لیلة الرغائب

همیشه به غربتش فکر کرده ام. به امام رضا می گویند غریب الغربا به امام حسن می گویند امام غریب، به امام حسین و  ائمه بقیع نیز [درود خدا بر همه آنان باد] اما من فکر می کنم او از همه غریب تر است. اویی که  اگر نمی آفرید و اگر نمی خواست...اویی که به هر بهانه ای تو را به خود می خواند... بیا که آمدنت نه من، که تو را مژده ای است بزرگ در رستگاری ات!

در عوض چه می کنیم؟ معجزه درخشش خورشید را آن گونه که باید می بینیم ؟رویش گل و طراوت زندگی را ؟ حتی مرگ هر روزه آدمیان را؟! لحظه ای تفکر! چه نامی دارد این بی مهری ما جز غربت خالق؟!

و باز هم نشانه هایی از او و محبتش؛ شب قدر ، نیمه شعبان ، ایام البیض و حتی شبی نیکو که برای آرزوهایت بنا شده، شبی خاطره انگیز به نام لیلة الرغائب!

فکر می کنی کدام آرزو می تواند این محبت بزرگ را پاسخ دهد؟ شاید آرزوی حضور کسی که حرکت در پس گام هایش اثری از این غربت باقی نگذارد!

 خدایا ما را بر این شرمندگی ببخش و به بزرگواریت آرزویمان را برآورده ساز! آمین یا رب العالمین            

 

                                                           


پنج شنبه 90 خرداد 12 , ساعت 11:25 صبح

دوری از خدا...

مادری به فرزندش می گفت: همیشه تو را دوست داشتم و زمانی که بر تو بیشتر سخت گرفتم تو را بیشتر دوست داشتم تا اشتباه نکنی و راهت را درست انتخاب کنی!

باغبانی به گیاهش گفت: هیچ گاه دلم از مهر تو خالی نبود حتی آن زمان که برای بزرگ شدن و استقلالت تو را از شاخه جدا کردم و قلمه زدم!

آهنگر به آهن گفت: با تو زندگی کرده ام و تو را چون جان شیرین داشته ام اگر چه گاهی مجبور بودم تو را به کوره داغ فرو برم تا شکل و فرمی گیری و در چشم دیگران عزیز شوی!

خدا به بنده اش گفت: بنده! تو را به خاطر محبتم آفریدم و بر تو بلا نازل کردم تا بیشتر به من نزدیک شوی و دنیا را بیش از یک محل گذر ندانی!

گناهکار این ها را خواند و بر خود لرزید، نکند روز افزون شدن های نعمت هایش بدون هیچ سختی و ناملایمت یعنی...آیا از خدا دور شده است؟


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ