سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و درباره فرموده خدا « إنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإحْسانِ » گفت : ] عدل انصاف است و احسان نیکویى کردن . [نهج البلاغه]
 
جمعه 90 بهمن 28 , ساعت 4:8 عصر

آقا شرمنده ایم....

تقصیر ماست غیبت طولانی شما

بغض گلو گرفته پنهانی شما

بر شوره زار معصیتم گریه می کنید

جانم فدای دیده بارانی شما

پرونده ام برای شما دردسر شده

وضع بدم دلیل پریشانی شما

ای وای من که قلب شما را شکسته ام

آقا چه شد تبسّم رحمانی شما؟

ای یوسف مدینه مرا هم حلال کن

عفو و گذشت سنّت رحمانی شما؟

آیا حقیقت است که اصلا شبیه نیست

رفتار ما به رسم مسلمانی شما؟

عشاق شهر یکسره تعریف می کنند

از لحن و صوت مکّی قرآنی شما

نشنیده یاد روضه گودال کرده ام

دل میبرد تلاوت روحانی شما

این اشک و روضه حال مرا خوب کرده است

رد خور نداشت نسخه درمانی شما

یا فارس الحجاز برایم دعا کنید

       درمانده است نوکر ایرانی شما!    

                                                                                             برگرفته از وبلاگ کانون مهدویت سنا


جمعه 90 دی 23 , ساعت 5:39 عصر

چهل روز بی پدری

 سلام بابا

کجا بودی؟دلم برای لحظه ای دیدنت تنگ شده بود.

می دانی چند روز است که رفته بودی و دخترت تو را ندیده؟

حسرت دیدارت رمق از وجودم گرفته بود.

یاد نوازش های پدرانه ات بی تابم می کرد.

بابا جان! به من فکر نکن، حال من خوب است،

به زخم ها و جای سیلی ها و تازیانه ها نگاه نکن: به یک باردیدنت می ارزد!

دوست دارم دستانم را بگیری و کمی با من بازی کنی، اما تو که...؟

نمی دانم چرا اشک هایم نمی گذارد صورت زیبایت را ببینم،

بگذار خون صورتت را با دست های کوچکم پاک کنم.

راستی بابا دوستانت کجا هستند؟ عمو و برادرهایم؟ تنها نباشی پدرم؟

تنهایی را خوب می شناسم: از وقتی تو نیستی!

از وقتی عمه به جای تو مراقب ماست!

آه بابا، حرف ها ی بسیار دارم اما 

نمی دانم چرا کمی خسته ام چهل روز بی تو بودن برایم سخت است.

دوست دارم بخوابم و خواب تو را ببینم.

اگر به خوابم بیایی دیگر چیزی نمی خواهم و دوست دارم تا همیشه در همین خواب زیبا بمانم.

باباجان بی تو نفس کشیدن ...نمی توانم!

مرا دریاب؟!

 


پنج شنبه 90 آذر 24 , ساعت 11:2 عصر

مانده ام وقتی ماندنت را می بینم...

 

صبر فقط صبر تو !

چگونه تاب آوردی عشقت را بی کس و یاور؟

چگونه دیدی سرش را بی تن، بر فراز قله های افتخار؟

چگونه دستت را زیر پیکر اسب تاخته اش بردی و از اعماق قلبت گفتی:

               " الهی تقبل منا هذا القربان "

چطور شاکرانه سر به سجده گذاشتی و نماز تقرب می خواندی بین آن همه درد؟

چقدر ماندنت برایم عجیب و زیباست که گفتی:

              " ما رایت الا جمیلا "

این کلمات چگونه از زبانت جاری می شد؟

و چگونه وچگونه و چگونه...؟!

بی بی !

مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!


یکشنبه 90 آبان 29 , ساعت 10:17 صبح

آه کوفی، شامی، شمر، حرمله

...دمی بنشینید، صحبتی دارم.

کوفی شنیده ام ماه ها پیش دیدی که تنها راه، یاری رساندن فرزند رسول است به شما! شنیده ام عرب به مهمان نوازی مشهور است. می گویند نامه های بسیار فرستادی و مولا را به مهمانی خواندی؟ گویا بر پیمانتان نمانده و فرستاده اش را تنها گذاشتید؟ شرم بر شما! لا اقل این چند روز تا محرم نگذارید مولایمان در تنهایی و غربت به شهادت رسد...

آی حرمله، دست بکش، نگه دار تیرت را، غلاف کن کینه ات را، این سه شعبه ها را که آماده می کنی برای گلوی خودت در قیامت نفرست. مگر نمی دانی شش ماهه طاقت سه شعبه ندارد؟!

شمر با تو ام، سر بلند کن. ببین از ورای سال ها دوری و از عصر سرعت با تو می گویم. تو روزی صحابه جدش، چه بگویم، یار پدرش در جنگ صفین بوده ای. شمشیرت شکسته باد! چگونه می توانی بنشینی جایی که پیغمبر نشست و کاری کنی که حتی تیزی سلاحت از انجام آن شرم دارد؟ برو برایش اقلا جرعه ای آب بیاور، شاید رحمت حسین تو را از قاتل امام شدن برهاند...

شامی می بینی؟ می بینی چگونه خون به دل فرزندان نبی می کنند؟ شامی خواهش می کنم، حداقل امسال، تو یکی، حرمت اهل بیت طهارت را نگه دار. به مردم شهرت بگو شهر را آذین نبندند. این ها که می آیند خارجی نیستند این ها خودِ دینند در هیاکل انسانی.شامی بفهم حال بی بی عزیز از دست داده ام را، خواهش می کنم!

آه ای مرگ مرا ببر که طاقت ندارم بار دیگر امام زمانم را غمگین از درد ببینم. هر سال این خون تازه می شود.کاش امامم بیاید و... اما خداوندا نکند گفتنم چون کوفی باشد و اعمالم چون...که اگر چنین باشد وای بر من!

  مهربانا خود را به تو می سپارم و از دشمنانت برائت می جویم و از اعماق وجودم می خوانم: "یا رب الحسین، اشف صدر الحسین، بظهور الحجة"


دوشنبه 90 آبان 16 , ساعت 1:38 صبح

من، تو، او  ..." و عجل لولیک الفرج"

من می شنوم و می ترسم

تو خواب می بینی و حرکت می کنی

او از قبل می داند و با یقین مسافت ها دور می شود

من از وسوسه اش به خود می لرزم

تو در وسوسه اش سنگ می گیری و می زنی

او در وسوسه اش می جنگد و خون می دهد

من در راهش مالی ناچیز می دهم

تو در راهش از دردانه فرزندت می گذری

او در راهش از هفتاد و دو عزیز؛ فرزند و برادر و دوست و یار، افزون بر جان مبارکش

من از پس سال ها زمان فقط نگاه می کنم و می گویم چگونه؟

تو در پیش سال ها زمان هدیه ات را به دست گرفتی و  در ازای خلوصت گوسفندی قربانی می گیری

و او در ورای سال ها زمان بر کشته شدنش می خوانند:" الهی تقبل منا هذا القربان"

من در این همه مصیبت گریه می کنم

تو بر این پذیرش قربانی ات شکر می کنی

و او سر بر سجده می گذارد تا سجده نماز شب نشسته اش را به جای آورد به شکرانه هرآنچه جز زیبایی ندیده بود

من گریه ام را که شدید شده است پاک می کنم

تو هق هقت را به گوش عرش می رسانی

و او دعا می کند تا فرج منتقم نزدیک تر گردد:

                                                 " وعجل فی فرج مولانا صاحب الزمان" 

 


دوشنبه 90 آبان 2 , ساعت 11:3 صبح

می نوشت:
                       نامه ای سرگشاده

سلام به تمام کسانی که نامه ام را می خوانند. مدت هاست که بر دین و آیینتان تحقیق می کنم و اسلام را با مسلمانی تان مقایسه. در چیزهایی مانده ام مثلا در یک بازه چندین ساله زمانی زنان شما چادر را تنها حجاب کامل می دانستند. کم کمک مانتو و مقنعه بلند هم حجاب کامل نامیده شد.مانتوها کوتاه شد و مقنعه ها روسری ولی جای تعجب است که هنوز هم پوشش خود را کامل می دانستند.حالا روسری ها از هر دو طرف جلو و پشت سر به نیمه سر رسیده است و مانتو ها تا... با این همه اگر مردی به جمع زنان داخل شود همان روسری کافی است. راستی کدامتان راست می گویید؟ حجاب کامل در دین شما چیست؟ برای مسلمان شدن فقط گفتن شهادتین کافی است و می توان مثل سایر مسلمانان پوشید و نوشید و عمل کرد؟



نامه اش را خواندم و اشک هایم را...


شنبه 90 مهر 23 , ساعت 10:50 عصر

شنوای آرام

معلم بود.برایم تعریف می کرد. با خنده می گفت: اینقدر تو مدرسه سرو صدای بچه ها زیاده و آدم خسته می شه که وقتی تو سرویس برمی گردیم خونه، هیچ کس حال درست حرف زدن نداره! اون روز همه ساکت بودیم ولی ذهنمون پر بود از برنامه ها و کارهایی که باید انجام می دادیم. پیش خودم از شلوغی فکرم هم خسته شدم. به همکارهام که نگاه کردم دیدم قیافه اون ها هم دست کمی از خودم نداشت. پیش خودم گفتم چقدر خوبه که خدا آدم نیست و گرنه ما وقتی ساکتیم هم کلی حرف می زنیم. خدایا واقعا خدایی که طاقت این همه رو داری!

از حرف هاش خنده ام گرفت ولی راست می گفت.تو دلم گفتم تو کسی هستی که حتی نجوای بندگانت رو می شنوی بی اینکه شنیدن هیچ صدایی مانع تو از شنیدن صدای دیگه ای بشه!

"یا من لا یشغله سمع عن سمع

یا سامع کل نجوی"


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ