چه امام زاده ای!
برای کاری به یکی از شهرهای اطراف می رفت.بین راه به کارهایش فکر می کرد و از دیدن مناظر اطراف لذت می برد. اندک زمانی از شروع سفر نگذشته بود که راننده مثل همیشه ضبط خود را روشن کرد و صدای خواننده زن فضا را پر کرد. گوش دادن به این صدا با اعتقاداتش جور نبود و تمام آرامشش را به هم می ریخت. مصمم شد از راننده بخواهد ضبط را خاموش کند. با خود کمی کلنجار رفت تا بداند با چه زبانی تاثیرگذارتر است اما قبل از اینکه به نتیجه ای برسد ضبط خاموش شد.یکی از مسافرین با گلایه گفت :" آقا برا چی خاموش کردید؟" راننده جواب داد:" بذار از جلو این امام زاده رد شیم بعد، آخه یه بار همین جا که رسیدم ضبط روشن بود و می خوند منم خاموش نکردم دیدم ضبطه یهویی خراب شد از اون موقع به بعد این جا که می رسم دیگه جرأت ندارم روشنش بذارم."
از این گفتگو به شدت تعجب کرد. نگاهی به گنبد امام زاده ای انداخت که حالا تصویرش کمی دور شده بود. پیش خود گفت چه امام زاده ای! و دوباره صدای خواننده زن بلند شد. آهسته گفت عجبا! از امام زاده بیشتر از خدا می ترسه، اونم خدایی که همه جا هست!!!
خیلی آرام از سرجایش بلند شد تا با برخوردی نرم وظایف شرعی!راننده را به او یادآوری کند.ِ
تو هستی!
دوستت دارم! نه به هر دلیلی،
فقط به این خاطر که همیشه هستی
در سختی ها و در آسانی ها
در بدی ها و خوبی های زندگی
هستی؛ خوب و محکم و استوار
خوب هایی که غیر از تواند حتی اگر خوب باشند هستند و لی نه مثل تو همیشگی!
تو خدای خوب منی و من به بنده تو بودن افتخار می کنم!
برایم مقدر کن قدردان بودنت را، مهربان من!
نازنین هدیه عید: یوسف زهرا و حیدر!
می دانی چه چیز از همه سخت تر است؟ اینکه بندگی ام به درگاه او پس از سحرها و سحری ها و افطارها و فطریه ها، هنوز در نقطه اول قرار دارد که اگر غیر از این بود رهایی از تمام کبیره های درونم به شفاعت جوشن ها و قرآن برسر کردن ها به آمدن تو ختم می شد! افسوس!کی دوریت به سر می آید یا بن فاطمه؟
در انتظار آمدنت به سکوت نمی نشینم. جوشن به تن می کنم، قرآن برسر، اشک هایم پیش رو، گناهانم پشت سر، توسلم از یمین و شمال و عمل ناچیزم بر دو دست! نذر آمدنت می کنم تمام روزه هایم را، تا شاید قبل از هرسحر دیگر، تو بیایی و این بار در معیت تو بگویم: "الغوث الغوث اجرنا من النار یا رب" ای یوسف نازنین زهرا و حیدر!
تقدیر من:تولدی دوباره
می گفت علامه جعفری دلیل حساسیت زیاد شرع بر روی روابط دو نامحرم را از این جهت می دانست که ازدواج این دو باعث ایجاد بزرگ ترین حادثه گیتی یعنی پیدایش یک انسان می شود؛ انسانی که دین برای تکامل او آمده است و آزار او عرش خدا را می لرزاند، کشتنش برابر کشتن همه انسان ها و زنده کردنش برابر با زنده کردن تمام خلایق است!
و من می دانستم این انسان همان انسان واقعی است یک مسلمان مومن، همان که حرمتش از کعبه بیشتر است!
می گفت شب های قدر تقدیر آدمی رقم می خورد! بدان که هستی، و بخواه هر چه می خواهی !
برایم شیرین بود که کرامت نوع من در نزدش تا به این حد بالا باشد! فکر کردم و گفتم خدایا می شود در این شب قدر دوباره مرا متولد کنی، تولدی از گناه و تاریکی به پاکی و روشنایی؟! تولدی که نشان از تغییر دارد ، تغییری که تو دوست داری؟! فکر می کنم این بهترین تقدیری است که می تواند باشد!
جبار و متکبر اما خواستنی!
با خود آرام درد دل می کرد و من گوش می دادم: به من می گویند مغرور نباش به تو می گویند متکبر، به من می گویند ببخش به تو می گویند ذو انتقام، به من می گویند زور نگو به تو می گویند جبار...چرا؟ چون خدایی؟ خنده ام گرفته بود، من هم آرام گفتم: به من می گویند خودت را در حد واقعی ببین که کوچکی و شایسته کبر و بزرگی نیستی من تو را هم محدود می بینم، به من می گویند ببخش من نمیتوانم از حقم بگذرم و تو را به خاطر اینکه از حق دیگری نمی گذری و منتقمی ملامت می کنم، به من می گویند حق کسی را پایمال نکن من نه از چنین زورگویی می گذرم نه طاقت این را دارم که با جباریتت با من رفتار کنی!
رویش را به سمتم چرخاند و گفت: من با خدای رحمان و رحیم و عالم و غفار حرف می زنم تو با که هستی؟
پیش خود گفتم راست می گوید او که رحمان است و رحیم، مهرش بر این بنده می رسد و عالم است و غفار،پس خطای بنده جاهلش را می بخشد. نکند این مرد ساده دل از من برنجد؟!
آرام تر گفتم من هم با همان غفار الذنوب بودم. ببخش برادر، خنده ام بی جا بود!
لحظه ای فکر کرد،بعد از آن لبخندی زد و گفت: خدا خیرت دهد جوان! حق با توست، حالا می فهمم خدا شایسته همه این صفات است. دست هایش را بالا برد و برای معرفت یافتن همه بندگان خدا دعا کرد و از نادانی اش توبه و انابه نمود؛ توبه در برابر جبار متکبری که برایش خواستنی تر از قبل بود!
گرسنگی فقط تا غروب
گرمای تابستان بیداد می کرد. باید روزه می گرفت. گرسنگی و تشنگی برایش سخت تر از همیشه بود. یادش آمد به او گفته اند یکی از حکمت های روزه گرفتن این است که روزه دار به یاد گرسنگان و محرومین می افتد.پیش خود گفت بیچاره ها چگونه هر روز بی غذایی را تجربه می کنند؟ هرچه به غروب نزدیک تر می شد ضعفش بیشتر می شد. بالاخره اذان شد.بی معطلی افطار کرد. بعد به کنار شیر آب رفت تا وضو بگیرد. دستش را پر از آب کرد و با رضایت از اینکه حالا دیگر گرسنگی اذیتش نمی کند آب را به صورت زد. به یک باره چیزی به خاطرش آمد. از خود پرسید شب شده ولی آنکه مالی ندارد برایش شب و روزی نیست تا موقع اذان مغرب افطار کند یا سحر یا حتی ظهر برای شاید کودک کوچکش در روزه ای کودکانه تا نیمروز! ظرف را از غذای آن روز پر کرد و به خانه یکی از همسایه ها که گمان می کرد شاید چیزی برای خوردن نداشته باشند برد و تعارف کرد. این تمام کاری بود که می توانست انجام دهد.روزهای بعد پس از شنیدن صدای اذان، اول سر به سجده می گذاشت و نماز می خواند و سپس افطار می کرد. احساس می کرد از اینکه گرسنگی اش فقط تا غروب است و نه بیشتر، آن هم برای یک مدت کوتاه، جور دیگری باید از خدا تشکر کند.حالا دیگر چند وقتی است که گرسنگی و تشنگی در روزه کمتر او را اذیت می کند و همیشه در قنوتش می گوید:
الهم اشبع کل جائع
هیچ کس نبود جز همان...
بارها امتحان کردم؛ حرفی زدم و اصرار که فاش نشود
به کسی دل بستم و خواستم تا همیشه برایم بماند
کاری کردم و چه لبخندها که به خود هدیه دادم
درد داشتم و چه امیدها که کسی به بالینم بیاید
غصه داشتم و التماس که شنیده شود
اما
گفته ام: فاش
دلم: تنها
قصدم: نادیده
سخنم: نشنیده
و باری بر دوشم نهاده بدون اندک توجهی به درد ...
هر بار پیش خود گفتم چه کسی را می توان یافت که تکیه گاهم باشد در نگه داشتن رازها،بودنش تا همیشه، درک درست لبخندها و توجه به مقتضای درونم
هیچ کس نبود و نمی توانست باشد
جز
"همان خدای همیشگی؛ خدای مهربان"
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یادتان نیست نوشتید بیا؟! آمده ام
بگذار بگویم قد قامت الصلوة...
گناهانم را بریز، آبرویم را نه!
دستان خالی...
گیرم حسین دق نکند اینچنین ولی...
یوسف گمشده ی اهل حرم
آقا شرمنده ایم...
چهل روز بی پدری
مانده ام وقتی ماندنت را می بینم!
آه کوفی، شامی، شمر،حرمله
من، تو، او...\ و عجل لولیک الفرج\
نامه ای سرگشاده
شنوای آرام
چه امام زاده ای!
[همه عناوین(86)][عناوین آرشیوشده]